مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

ولی افتاد مشکلها

خاطرات مدیوم ها

ولی افتاد مشکل ها


خاطره خانم د.سین

سالها قبل با یکی از پسرهای همسایه مان که پسری محجوب و سربه زیر بود ازدواج کردم. من که دختری شیطون و علاقه مند به تیپ و لباس بودم نمی دانم چرا در جواب خواستگاری خانواده بهرام جواب مثبت دادم. البته اول جواب مثبت ندادم بلکه خیلی برایم جالب بود که چنین پسر آرام و ساکتی از من خوشش آمده، و آن را نوعی شوخی به حساب آوردم اما وقتی مادر خدابیامرزم از مزایای اخلاق خوب و سربزیری یک مرد برایم صحبت کرد، من اجازه دادم آنها به خواستگاریم بیایند. طبق رسم مراسمات خواستگاری وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم، بهرام تا مرا دید به احترام من بلند شد و من از این کارش خیلی خوشم آمد و بی اندازه او را خجالتی و محجوب دیدم. چهره ای بسیار مثبت و آرام داشت و هیچ علامتی از پنهانکاری و نگاه های زیرکانه در وی نبود. راستش من هیچوقت از چنین پسرهایی خوشم نمی آمد. دوست داشتم یک پسر امروزی و شیطان و به اصطلاح «تیپ» نصیب من گردد حالا اگر کمی هم ناباب و آب زیرکاه بود برایم اهمیت نداشت. اما بهرام اصلا اهل هیچی نبود و وقتی هم که با هم به اتاقی دیگر برای صحبت رفتیم هیچ چیز پنهان و آشکاری از او ندیدم و فقط او به من گفت که خیلی از من خوشش آمده و قصد دارد با من بنای یک زندگی خوب و شیرین را بگذارد. آنقدر ساده و پاک دل بود که حتی تعداد بچه هایش را تعیین کرد و اینکه دوست دارد صبح ها به سرکار برود و شبها سروقت به خانه بازگردد و من را منتظر وی در خانه ببیند و هفته ای یک بار هم با هم به سینما و پارک و تفریح برویم و پولهایمان را برای روز مبادا پس انداز  کنیم و از این حرفها....

    سرتان را درد نیاورم، نمی دانم چه شد که پنج شش ماه بعد مراسم جشن نامزدی را برگزار کردیم. اگرچه در طی این مدت چند باری با هم دعوا هم کردیم که بیشتر اوقات علتش من بودم و قصد داشتم که با بداخلاقی های خودم  کار را به جایی برسانم که او از نامزدی با من پشیمان بشود و خودش برود چون من دلم نمی آمد او را جواب کنم. اگرچه به نوعی قدری هم به او عادت کرده بودم اما اصلا آن مرد ایده آل من برای زندگی مشترک نبود. بالاخره بعد از گذشت مدتی و رفت و آمدهای ما در محل و نزد فامیل، مجبور شدم تصمیم خودم را بگیرم و او را بعنوان همسر آینده ام برگزینم و بعد از یک سال ازدواج کردیم.

بهرام وضعیت مالی زیاد خوبی نداشت. یک کارمند ساده اما منضبط و مرتب بود. صبحها به کارش می رفت و غروب مثل خیلی از مردان پابه سن گذاشته و باتجربه و سربه زیر به خانه بازمی گشت بدون هیچ کار و اعمال اضافی دیگر. زیاد اهل میهمانی و مسافرت نبود اما هرجا که من می گفتم و به هر میهمانی و عروسی که برگزار می شد، می آمد. او در میهمانی ها خیلی مودب و ساکت می نشست و انگار با حضورش در آن میهمانی و یا مسافرت دارد یک وظیفه خاصی را که من را راضی نگه دارد، عمل می کند.

بعد از سه سال زندگی یکدست و ساده، پسرمان ارشیا به دنیا آمد. ارشیا کانون زندگی ما را گرم کرده بود اما من از آنجا که اصولا زنی بدون اعصاب بودم باز هم هراز گاهی به بهرام و وضع زندگی مان گیر می دادم و او را اذیت می کردم.

بعد از پنج سال با پس انداز و قرض و قوله خانه کوچکی خریدیم و از همان ابتدا این خانه را به نام خودم  کردم. ارشیا هم هفت ساله شده بود، و من و بهرام هم طبق روال این ده ساله همچنان زیر یک سقف با هم بودیم، من و او همدیگر را با تمامی ضعفهایی که داشتیم پذیرفته بودیم و البته گهگاهی با هم بگومگو هم می کردیم اما روی هم رفته او مردی مهربان و خانواده دوست بود و من هم همیشه  پیش خودم فکر می کردم، یک سرو گردن از او بالاترم و این من هستم که او را صاحب یک زندگی خوب کرده ام. به همین خاطر همیشه حسرت می خوردم که می توانستم شوهری بهتر از او داشته باشم هم خوش قدوبالات تر و هم امروزی تر.

گاهی اوقات دق و دلی این و آن را سر بهرام خالی می کردم و چنان دعوایمان بالا می گرفت که پسر شش ساله مان می ترسید و گریه می کرد. الان که فکرش را می کنم دلم از غصه آب می شود، آخر چرا من دنبال بهانه برای دعوا بودم که پسرم اینقدر بترسد و از فریادهای من و پدرش وحشت زده بشود. دو سه سالی به همین ترتیب گذشت و من اصلا حوصله کار در خانه را نداشتم یعنی راستش قدری هم از همان قبل از ازدواج نسبت به کار در خانه بیزار و مثل مردان دوست داشتم بیشتر بیرون از خانه باشم. افسرده شده بودم. نسبت به بهرام و مسائل زناشویی بسیار سرد و خیلی به ظواهر علاقه مند بودم و اینکه چرا دیگران بیشتر از ما دارند غصه می خوردم و چون هیچ بهانه ای نداشتم سر چیزهای کوچک با بهرام و ارشیا دعوا می کردم و کار به جایی رسید که  با همسایگان هم بر سر مسائل ساختمان دعوا می کردم و مثل  زنان سلیته ای شده بودم که هر زن همسایه ای در آپارتمان مرا می دید زود راهش را کج می کرد تا مبادا پر من به پرش بخورد.

بهرام شبی  علت کارهای مرا پرسید و من هم جوابی نداشتم به او بدهم. او هم به من پیشنهاد داد که یکی دو روز در هفته بدون او و ارشیا به خانه مادرم و یا دوستانم بروم .  این پیشنهاد بهرام مرا خوشحال کرد و من هم روزهای پنجشنبه و جمعه ارشیا را در خانه می گذاشتم و تنهایی به خانه مادرم می رفتم و یا به خرید و دیدن بعضی  از دوستان می رفتم. گرچه به خاطر اخلاق غیرنرمالی که داشتم زیاد رفیق و دوستی نداشتم اما بهرحال این دو روز در اختیار خودم بودم و مثل دوران قبل از ازدواج مثل دختران مجرد آزاد و رها از خانه و خانواده و فرزند و شوهر بودم.

هفته اول و دوم و سوم گذشت و تقریبا هر هرهفته بچه را نزد بهرام می گذاشتم و می زدم بیرون. انگار این یک تکلیف برای بهرام شده بود و در این مدت نه تنها من اعصابم بهتر نشد بلکه پرروتر و بداخلاق تر  شده بودم. خیلی دوست داشتم غیر از آن دو روزی که دراختیار خودم بودم هر روز،  سه چهار ساعتی بیرون از خانه باشم و اصلا ذهنم داخل خانه نبود و همش به بیرون از خانه فکر می کردم. اصلا حوصله کار خانه را نداشتم و نسبت به نظافت خانه بیشتر از قبل کوتاهی می کردم. غذا را با بی حوصلگی درست می کردم و معلوم نبود چه چیزی به خورد بهرام و ارشیا می دادم.

یکی از روزها که به اصطلاح دراختیار خودم بودم، حین خرید از یکی از تاناکوراها که اجناس و پوشاک برند خارجی با قیمت پایین می آورد، متوجه شدم یک جوانی که حداقل ده سال از من کوچکتر بود دنبالم افتاده است. من در ابتدا توجهی به او نکردم اما می دیدم هرجا که می روم او هم دنبالم می آید. وقتی خوب نگاهش کردم دیدم از آن جوانهای سرتق و پررو است که حتما باید با دعوا و تندی او را از سر راه کنار زد. باز هم بی توجهی کردم اما یکسره سر راه من سبز می شد و یا در کنار من راه می رفت. تا اینکه همینطور که کنارم می آمد شروع به صحبت کرد و گفت وارد کوچه ای شوم که سر راهمان است. من این حرف او را نشنیده گرفتم و به راهم ادامه دادم اما او به یکباره مچ دستم را گرفت و داخل کوچه کشاند. من از این کارش تعجب کردم و دستم را با فشار کشیدم و نسبت به این کار او اعتراض کردم اما روبرویم ایستاد و ذل زد به چشمانم و مثل آدمهای مسخ شده همانطور که به چشمانم نگاه می کرد اخم کرد و گفت که وقتی می گوید داخل کوچه بشو چرا این کار را نکردم.

من از این همه رک گویی و پررویی و خیره نگاه کردن آن جوان ترسیده و از طرفی هم تعجب کرده بودم. او مرا تهدید کرد که اگر با او حرف نزنم و به او محل نگذارم رگ دستش را در همان کوچه بزند و همچنین گفت که از مدتها قبل به دنبال من است و حتی آدرس منزل ما را هم می دانست. دیگر نمی گویم بعد از این ماجراها بین من و آن جوان چه گذشت تا جایی که مجبور بودم او را نه تنها هر هفته بلکه هر روز ببینم. او می گفت عاشق من شده است و من هم کم کم به حضور او بر سر راهم عادت کرده بودم و کار به جایی کشید که با هم گهگداری بیرون می رفتیم و دیدار می کردیم. من ابتدا هرگز فکر نمی کردم ارتباط ما طولانی شود زیرا او ده سال از من کوچکتر بود اما به واسطه هیکل درشت و هیبت مردانه ای که داشت بزرگتر از سنش نشان می داد. از آن تیپ هایی بود که من در دوران دختری دوست داشتم مردی آن گونه باشد. اما سن او ده یازده سال از من کوچکتر بود و من اصلا فکر اینکه دل به او ببندم را از ذهنم بیرون کرده بودم. اما ابراز علاقه او و همچنین سریش بودنش باعث شده بود که ارتباط پنهانی ام را با او ادامه بدهم و حتی با تلفن خانه وقتی که بهرام خانه نبود با او صحبت می کردم و روزهایی هم که تنها به بیرون می رفتم او را خبر می کردم و با هم به خرید و یا به گردش می رفتیم. همین ارتباط پنهانی باعث شده بود اعصاب من بیشتر خرد شود و اصلا توجهی به بهرام و ارشیا نداشته باشم. دیگر با بهرام مثل خواهر و برادرشده بودیم و بهرام از این موضوع همش به من گلایه می کرد اما من به قدری بی حوصله گی و تندی نشان می دادم که آن بیچاره جرات نمی کرد نزدیک من بشود. اما این را هم بگویم در طی یک سالی که با آن جوان ارتباط داشتم هرگز خطایی را مرتکب نشدم و هرگز اجازه ندادم که او به من نزدیک شود و به طور باطنی اعتقاد به حفظ حریم خود به عنوان یک زن شوهردار داشتم.

یادم هست یکی از روزها که با سروش بیرون بودیم یک موتورسواری با سرعت از کنارمان رد شد و نزدیک بود مرا زیر بگیرد. این بی احتیاطی آن موتورسوار خشم سروش را برانگیخت و فحش رکیکی به آن موتورسوار داد و آن موتورسوار هم با فحش جواب سروش را داد و قصد رفتن داشت که سروش به تندی دوید و سر چهارراه او را گرفت و مثل دیوانگان شروع به زدن او زد. من هیچگاه آن لحظه را فراموش نمی کنم که چگونه سروش آن مرد میانسال را کتک می زد و من اصلا از این  بی رحمی او خوشم نیامد و بعدا حتی به او اعتراض هم کردم.

کم کم  داشتم نسبت به رفتارهای خودم و ارتباط پنهانی خود با سروش تجدیدنظر می کردم. زیرا از ته دل شوهر و فرزندم را دوست داشتم. وقتی رفتارهای با وقار بهرام و سروش را با هم مقایسه می کردم خوب می فهمیدم آنکه مرد یک زندگی سالم و آرام است بهرام است و از طرفی سروش خیلی از من کوچکتر بود. اما هروقت تصمیم به ترک ارتباط با سروش می گرفتم از عکس العمل سروش می ترسیدم چون می دانستم او ازمن دست بردار نیست و هرجا کم می آورد با زور حرفش را به کرسی می نشاند.

در همین ایام که با خود کلنجار می رفتم که ارتباطم را با سروش کنار بگذارم و دیگر به خانواده و زندگی ام برسم طبق ساعت هر روز یعنی ساعت 7 شب سروش زنگ زد و آن روز هم بهرام یک ساعت زودتر به خانه آمده بود و من مجبور شدم برای اینکه بهرام در خانه بود تلفن بی سیم را به داخل اتاقم ببرم و در را ببندم و با سروش صحبت کنم و چون می دانستم که بهرام از تلفن داخل پذیرایی هیچوقت به حرفهای من گوش نمی کند، با بی احتیاطی و خیال راحت شروع به صحبت کردم و درنظرم بود که از او بخواهم دیگر به من زنگ نزند و دیگر مزاحم من نشود که ناگهان بهرام با قیافه ای برافروخته و لرزان وارد اتاق شد و گفت این مرتیکه کیه که داری با او صحبت می کنی و خلاصه کنم که بهرام از ارتباط من با یک مرد غریبه باخبر شد و دادو فریادش بلند شد و هیچ ملاحظه همسایه ها را نمی کرد و مثل دیوانگان فقط فریاد می زد و من از فریادهای او وحشت کرده بودم و نمی دانستم چه کار کنم.

.....

بعد از یکی دو ماه به صورت توافقی من و بهروز از هم جدا شدیم و تلخ ترین لحظه نزدگیم زمانی بود که با اشک و التماس از او خواستم که مجددا با هم زندگی کنیم اما او اصلا نگاهم هم نکرد و برا ی همیشه از نزد ما رفت. زیرا خانه متعلق به من بود و او می بایست با تمایل خودش از خانه مشترکمان رفت. چند ماهی صبر کردم تا شاید برگردد اما بهرام به هیچ عنوان حاضر نبود مرا ببیند و بعد از چند ماه احساس کردم چقدر دلتنگ مهربانی ها و لبخند او هستم. من زندگی ام را از هم پاشانده بودم و تنها امیدم به ارشیا بود که کمی شبیه پدرش بود. وقتی سروش فهمید که ما از هم جدا شدیم دیگر ول کن من نبود و من از دست او عصبانی بودم اما او با خیره سری  پیوسته دوروبر خانه ما پرسه می زد و هر وقت از پنجره به کوچه و خیابان نگاه می کردم او را مثل آدمهای بی پناه و دوره گرد در محل میدیدم. او زنگ می زد و التماس می کرد که با من ازدواج کند و من هم به خاطر اینکه او را کمتر ببینم زیاد از خانه بیرون نمی رفتم اما او لجوج تر از این حرفها بود و بار آخری که به من زنگ زد گفت اگر به او جواب مثبت ندهم به در خانه تک تک همسایه ها و فامیلهایی که می شناسد می رود و موضوع خودش و مرا به همه می گوید.

من واقعا نمی دانستم با او چه کار کنم. جوانی که ده سال از من کوچکتر بود و اصلا معلوم نبود اصل و نسبش کیست حالا تبدیل به خواستگار سمجی شده بود که مرا آزاد می داد. بالاخره یه روز به بیرون از خانه رفتم و با تندی با او برخورد کردم و او که عصبانی شده بود با صدای بلند در خیابان فریاد زد که آی مردم من این زن را دوست دارم و ..... من پا به فرار گذاشتم و آنجا بود فهمیدم که گرفتار یک دیوانه بی سروپا شده ام. از ترس آبرویم و اینکه نکند او به در خانه همسایه ها و فامیلهایم برود بنای سازگاری را با او گذاشتم و باز هم به رفاقتم با او ادامه دادم و او آنقدر زبان ریخت که با مشورت خانواده ام آنها را راضی کردم که با سروش ملاقاتی داشته باشم و همین ملاقات باعث شد که آنها تحت تاثیر زبان بازی سروش قرار بگیرند و با ازدواج ما مخالفتی نداشته باشند.

ما با هم ازدواج کردم اما رفته رفته فهمیدم سروش بچه تر از این حرفهاست که من بتوانم به او تکیه کنم. فهمیدم که حالا در کنار ارشیا یک بچه دیگر هم زیر دستم اضافه شده و باید حالا مادر دو بچه باشم. زیرا سروش که شاگرد بازاری بود دو هفته سر کار می رفت و دو هفته نمی رفت. روزهایی که در خانه من بود تا لنگه ظهر می خوابید و روزهایی هم که سرکار می رفت آنچنان درآمدی از او نمی دیدم که بخواهم روی آن حساب باز کنم. مخارج خانه از همان مبلغ مهریه ای که بهرام می پرداخت تامین می شد و سروش هم یک نان خور اضافی بود که سر سفره ما می نشست و علاوه بر سهمیه خودش چشمش به بشقاب غذا من و ارشیا هم بود. من واقعا داشتم از دستش خسته می شدم او هیچ جنبه مثبتی نداشت که لااقل دلم خوش باشد اگر بهرام رفته یک مرد بهتری وارد زندگی ام شده است. سروش به خاطر جوانی اش خیلی خوش تیپ می گشت و آن حقوق ناچیزی هم که گهگاه از سرکارش می گرفت نصفش را خرج لباسش می کرد.

بهرام هفته ای یک بار سر کوچه می آمد تا ارشیا را ببیند و او را ببرد و فردایش بیاورد، خیلی دلم می خواست یک بار دیگر با بهرام حرف بزنم و چهره آرام وصبور او را یک بار دیگر سیرتماشا کنم اما او تا مرا از دور می دید، سرش را برمی گرداند و انگار تمام غم ها و خشمهای عالم را در چهره اش جمع می کرد. یکی از روزها که رفتم سر کوچه تا ارشیا به او بدهم، تا خواستم چیزی  به او بگویم دست ارشیا را سریع گرفت و صورتش را بوسید و او را برد و کمی جلوتر سوار تاکسی شدند و رفتند. من یهو دلم هری ریخت و غمی بزرگ بر سینه ام سنگینی کرد. هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که دیگر آنها را نخواهم دید. به خانه بازگشتم بعدازظهر سنگین و دلگیری بود و سروش هم روی تخت بی خیال دنیا در خوابی عمیق فرو رفته بود. دیگر نمی توانستم در آن خانه زندگی کنم. خانه ای که من و بهرام با کمک دیگر آن را خریده بودیم و حالا یک جوان بی سروپا و بی عار خیلی راحت و بی زحمت داشت از ثمره تلاش همسرم عزیزم نهایت استفاده را می کرد.

فردای آن روز خبری از آمدن ارشیا نشد. به موبایل بهرام زنگ زدم اما در دسترس نبود. بارها و بارها زنگ زدم اما هیچکس جوابگو نبود. من بی خبر از همه جا نمی دانستم که قرار است تا ساعاتی دیگر خبری تلخ و مصیبت بار را برایم بیاورند. خبر مرگ عزیزانم که بر اثر تصادف در خیابان هم بهرام و هم ارشیا فرزند عزیزم هر در کنار هم به دیدار خدا رفته بودند. من بعد از شنیدن خبر مرگ آنها دیوانه شده بودم. یکسره فریاد می زدم و طاقت دیدن هیچکس را نداشتم. انگار گمشده ای داشتم که نمی دانستم باید کجا دنبالش بگردم. سر هر چیزی با سروش دعوا می کردم و بیشتر از همه از دیدن قیافه سروش حالم به هم می خورد. فحش های رکیک به او می دادم و او هم در ابتدای این اتفاق چیزی به من نمی گفت اما با گذشت زمان او هم در مقابل  تندی ها و فحش های من مقابله به مثل می کرد تا اینکه شش ماه بعد از مرگ بهرام و ارشیا،  دعوای سختی بین من و سروش درگرفت و به مادر و پدر مرحومش ناسزاهایی گفتم که سروش سیلی سختی به من زد و چنان این سیلی محکم بود که بیهوش روی زمین افتادم.

فردای آن روز به خانه مادرم رفتم و دست به دامان برادرم شدم که مرا کمک کند تا از سروش جدا شوم. اما برادرم خودش را از این معرکه کنار کشید و خیلی صریح گفت که خودت کردی و باید خودت هم تاوانش را پس بدهی. اما مادرم دعوای سختی با سروش کرد اما سروش که بسیار زبان باز بود شروع به تملق و معذرت خواهی از من کرد تا دل مادرم را  به دست بیاورد. تقصیر هم نداشت بیچاره بدبخت را جایی راه نمی دادند نه فک و فامیل درستی داشت و نه پدر و مادری که او را جمع و جور کنند و این من بودم که با بی عقلی خودم یک جوان بی سروپا را به خانه ای پر از اثاث و امکانات بدون هیچ زحمتی آورده بودم و معلوم بود که حالا او به این راحتی ها نمی خواست مرا و خانه مرا از دست بدهد.

چقدر دلم برای ارشیا و بهرام تنگ شده بود. وقتی خوب فکر می کردم می دیدم که بیشتر از پسرم، برای بهرام دلتنگ بودم. از ته دل آه می کشیدم و حسرت می خوردم و از اینکه نتوانسته بودم قبل از مرگش از او حلالیت بطلبم و معذرت خواهی کنم از درون می سوختم. خدا خدا می کردم که خواب باشم و کسی مرا از این خواب کابوس مانند بیدار کند. ساعتها می نشستم به یاد بهرام گریه می کردم اصلا ارشیا را از یاد برده بودم. با اینکه بهرام مرده بود اما حضورش را در کنار خود  احساس می کردم و او را شوهر واقعی خودم می دانستم و هی به خودم نهیب می زدم که آن مرد نازنین و صبور و متین را چرا از دست دادم. شک نداشتم او الان در بهشت است و حتما حوریان بهشتی برایش خدمت می کنند و جالب  بود که من نسبت به آن حوریان بهشتی حسودی می کردم و از ته دل از بهرام می خواستم مرا ببخشد و بداند که من هنوز هم دوستش دارم و منتظرم باشد تا روزی به او ملحق شوم و دوباره شروع به گریه کردم زیرا اصلا امیدی نداشتم که بهرام مرا بخشیده باشد و در آخرت هم به واسطه گناهی که در دنیا داشتم خودم را انسانی جهنمی می دانستم و بعید بود مرا به بهشت راه دهند تا در آنجا به بهرام ملحق شوم.

سروش تا دیروقت به خانه نمی آمد و همیشه درحلقه دوستان مثل خودش بود. اصلا برایم مهم نبود که او دیر به خانه می آید یا زود. اصلا مهم نبود که آیا دارد به من خیانت می کند یا نه. اگر هم خیانت می کرد حق من بود زیرا من هم یک روزی به شوهر نازنینم خیانت می کردم. من فقط دوست داشتم او در خانه نباشد تا با بهرام صحبت کنم و او را از ته دل صدا بزنم. به وضوح بهرام و ارشیا را در خانه احساس می کردم. گاهی چنان غرق در تصورات آنها می شدم که فکر می کردم همان زمان گذشته است که ما سه نفری در این خانه بودیم. دیگر بیرون نمی رفتم و به کارهای خانه می رسیدم. خانه را مثل دسته گل می کردم زیرا بهرام دوست داشت همیشه خانه تمیز باشد. من هم به خاطر بهرام خانه را تمیز می کردم. سروش که بی محلی های مرا می دید و از آنجا که دیگر مثل سابق به خودم نمی رسیدم و ده سال هم از او بزرگتر بودم، بیشتر در حلقه دوستانش وقت می گذراند و کار را به جایی رساند که در مقابل من با تلفن خانه من با دوستان پسر  و دخترش صحبت می کرد و  من هم نسبت به این موضوع هیچ واکنشی نشان نمی دادم و هیچ احساس حسودی هم نمی کردم. برایش غذا نمی پختم و ته مانده غذای خودم را روی گاز می گذاشتم تا او بخورد.

یکی از شبها که سروش به خانه نیامد و معلوم نبود کدام قبرستانی بود من از سر دلتنگی و به یاد شوهر و فرزند مرحومم خیلی گریه کردم و با چشمانی اشکبار به خواب رفتم. چیزی از خوابیدنم نگذشته بود که صفحه مقابل دیدگانم مثل روز روشن و نورانی بود. نوری طلایی که از بس درخشنده بود جایی را نمی توانستم ببینم. داخل این نور شروع به حرکت کردم و گرما و روشنایی عجیبی مرا به سمت راست خودم می کشاند. داخل تونلی شدم و از آن تونل خارج شدم ناگهان عطر عجیبی در فضای پیرامون من موج زد که مرا سرمست کرد. به محیطی بسیار وسیع و مفرح رسیدم همه جا سرسبز و نورانی بود. حتی برگ درختان و گلهای آن باغستان انگار  از خود نور تراوش می کردند. به قدری نسیم عطرآگین آن مکان مقدس خوشایند بود که من می خواستم از خوشحالی فریاد بزنم. اشباح زیادی از کنارم می گذشتند که من صورت آنها را نمی توانستم تشخیص بدهم. شروع به قدم زدن کردم و اشباح ناشناس هم قدم زنان از کنارم می گذشتند که  احساس قرابت و نزدیکی زیادی با آنها می کردم. خوب که روبرویم را نگاه کردم دیدم دو شبح در فاصله بیست متری من ایستاده اند. من هم ایستادم آن دو شبح یکی قامت مردانه داشت و دیگری قامت یک پسربچه ده دوازده ساله. نور طلایی رنگ زیبا و عجیبی از قامت آن دو شبح به بالا متساعد می شد. برای کنجکاوی شروع به حرکت کردم تا به آن دو شبح برسم هرچه نزدیکتر می شدم آن دو نفر ظاهرتر می شدند تا اینکه به فاصله پنج متری آنها رسیدم. و آنجا بود که دیدم آن دو شبح بهرام و ارشیای عزیزم هستند.  از شدت شادی و اشک کمرم خم  و زانوانم سست شد دیگر طاقت نیاوردم و دوزانو روی زمین نشستم و های های گریه کردم. اصلا نمی توانستم جلوتر از جایی که بودم بروم بنابراین دستانم را از هم باز کردم تا ارشیا بیاید در آغوشم. ارشیا دوید در آغوش من و وقتی او را بغل کردم بوی عطر گل از هر سلول بدنش به مشام می رسید. صورتش را هرچه می بوسیدم، سیر نمی شدم و او هم صورت مرا چند بار بوسید. جرات نداشتم سرم را بلند کنم تا صورت بهرام را هم ببینم، زیرا بنابر تجربه دنیایی می ترسیدم باز هم اخم کند و رویش را از من برگرداند. اما از آنجا که خیلی دوست داشتم او را ببینم نگاهش کردم دیدم رویش برگرداند و آرام آرام رفت اما با دست گویی به من اشاره می کرد که دنبالش بروم. دست ارشیا را گرفتم و با فاصله چند متر عقب تر از او به راه افتادم، در حین رفتن سوالاتی از او می پرسیدم که دقیقا یادم نیست چه می گفتم و چه می شنیدم اما هرچه بود احساس خوبی نسبت به رفتار او داشتم و معلوم بود که او دیگر با من قهر نیست. اما یک چیزی خوب یادم مانده و آن این بود که از ارشیا  پرسیدم اینجا شما راحتید؟ و او هم خندید و گفت: خیلی ... بعد از این اتفاقات، پشت سر بهرام به عمارتی بزرگ رسیدیم که دیوارهایش از سنگ مرمر بود و داخلش باغ بزرگی بود که انسان از نسیمی که از این باغ به بیرون می آمد کیف می کرد. همینکه ما جلوی این امارت رسیدیم، درب بزرگ آن خود به خود باز شد و بهرام صورتش را به طرف من برگرداند و گفت اینجا خانه ماست. ارشیا دستش را از دست من رها کرد و داخل آن امارت شد و من با نگاهم رفتن او را به داخل امارت دنبال می کردم. بهرام هم به دنبال ارشیا وارد آنجا شد و من ماندم جلوی در. خیلی دوست داشتم من هم وارد آن خانه شوم. در آن امارت باز بود اما نمی توانستم وارد آنجا شوم.چند لحظه ای مقابل آن امارت زیبا منتظر ماندم. از همانجا صدای بازیگوشی بچه ها را می شنیدم که یکی از صداها، صدای ارشیا بود که مشغول بازی و شادی و تفریح کردن بود. پیوسته سرک می کشیدم، تا شاید بهرام را یک بار دیگر ببینم که جوانی سفیدپوش سینی به دست از داخل باغ به طرفم آمد. داخل سینی تکه های نان و لیوانی شربت به رنگ زعفران بود و به من تعارف کرد. سوال کردم؛ این نان و شربت را برای من آوردی؟ آن جوان گفت: آقا گفتند این غذا برای خانم این خانه است. از این لحظه به بعد بود که احساس بیداری کردم و خوب می دانستم که دارم خواب می بینم. ظرف آب یا شربت را از سینی برداشتم و سرکشیدم. خوب به یاد ندارم که چه طعم و مزه ای داشت اما مرا سیراب کرد که ناگهان از خواب بیدار شدم.

امروز که این مطلب را برایتان می نویسم، چند سالی از مرگ شوهر و فرزند عزیزم می گذرد و سروش هم با هزار مکافات و دعوا و مرافه و با گرفتن مبلغی پول از من جدا شد و برای همیشه از شرش خلاص شدم. با آنکه چهار سالی هست که ظاهرا تنها زندگی می کنم اما حضور بهرام و ارشیا را در کنارم به وضوح احساس می کنم و منتظر لحظه ای هستم که روزی به آنها ملحق شده تا برای همیشه خانم خانه بهرام عزیزم شوم.

وای! او عزیز دل من است...

________________________________________________

کانال تلگرام ما: masnaviarvah@
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد